نیلوفرکم
عاشقتم
نیلوفرکم
عاشقتم
تقدیم به زیباترین فرشته ی زندگیم نیلو جون خودم
راسـتش ایـنه کـه آدم هـیچ وقـت نـمیدونه چـی مـیخواد آدم فـکر مـیکنه یـه جـور آدم مـشخص و مـیخواد و بـعد یـکی رو مـیبینه کـه هـیچی از چـیزهـایی کـه مـی خـواسته رو نـداره و بـدون هـیچ دلـیلی عـاشقش مـیشه...
ایـنکه چـند سـالت اسـت، سـن نـیست
چـند سـال را احـساس مـیکنی؟
ایـن سـن تـوست...
زیـر آوار آخـرین حـرفت جـا مـانده ام
لـعنتی نـمیدانی "خـداحـافظت" چـند ریـشتر بـود...
بـعضی هـا مـمکن اسـت چـون مـیبینی از تـو مـتنفر شـوند
فـکر نـکن کـه کـوری از مـا آدم هـای بـهتری سـاخته...
انـسان امـروزی در هـیاهوی کـاری نـگاه داشـته مـیشود تـا فـرصتی بـرای فـکر و تـامل درباره مـفهوم زنـدگی خـویش و جـهان نـیابد...
دوسـت داشـتم...
از تـو دروغـی بـشنوم...
زیـرا انـسان...
تـنها...
زمـانی دروغ مـی گـوید...
کـه تـرس از دسـت دادن چـیزی او را آشـفته کـند...
ایـن اتـفاق بـارهـا و بـارهـا رخ داد:
مـردی زنـی را دوسـت داشـت
ایـن اتـفاق بـارهـا و بـارهـا رخ داد:
زنـی مـردی را دوسـت داشـت
ایـن اتـفاق بـارهـا و بـارهـا رخ داد:
زنـی و مـردی
کـسی کـه دوسـتشان داشـت را دوسـت نـداشتند
روزی، روزگـاری
اتـفاقی افـتاد
و احـتمالاً هـمان یـک بـار بـود:
مـردی و زنـی
هـمدیگر را دوسـت داشـتند...
رفـت در ظـلمت غـم، آن شـب و شـب هـای دگـر هـم
نـه گـرفتی دگـر از عـاشق آزرده خـبر هـم
نـه کـنی دیـگر از آن كـوچه گـذر هـم...
بـی تـو، امـا، بـه چـه حـالی مـن از آن كـوچه گـذشتم...
زنـدگی مـان را چـون خـانه ای بـرای کـسی مـی سـازیم
و هـنگامی کـه مـیتوانیم
او را سـرانجام در آن جـای دهـیم نـمی آید...
سـپس بـرایمان مـی میرد
و خـود زنـدانی جـایی مـی شویم کـه تـنها بـرای او بـود...
دسـتانم بـوی گـل مـیداد...
مـرا گـرفتند...
بـه جـرم چـیدن گـل...
بـه کویـر تـبعیدم کـردند...
و یـک نـفر نـگفت...
شـاید گـلی کـاشته بـاشد...
بـــا تـو سـخنانِ بـــی زبـان خـواهم گـفت
از جـمله ی گـوش هـا نـهان خـواهم گـفت
جـز گـــوشِ تـو نـشنود حـدیث مـن کَــس
هـــر چـند میـــانِ مـردُمــان خـواهم گـفت
مـرگ، مـادر مـهربانی اسـت کـه بـچه ی خـود را پـس از یـک روز طـوفانی در آغـوش کـشیده، نـوازش مـیکند و مـی خـواباند...
خـودت را بـه دسـت حـوادث و جـریانها نـسپار
چـون خـدا تـو را آفـریده اسـت تـا بـه وجـود آورنـده جـریانها بـاشی
نـه تـسلیم شـونده در بـرابـر جـریانها...
تـمام تـعقلات و انـدیشههـای مـرد بـه یـک مـحبت زن نـمی ارزد...
تـا چـهل سـالگی کـه مـغزم خـوب کـار مـیکرد بـه ریـاضیات و پـژوهش پـرداختم از چـهل تـا شـصت سـالگی کـه ذهـنم ضـعیف شـده بـود بـه فـلسفه روی آوردم و در اواخـر کـه بـه کـلی کـلهام کـار نـمیکـرد بـه سـیاست...
شـازده کـوچولو از گـل سـرخ پـرسید: آدم هـا کـجان؟ گـل سـرخ گـفت: بـاد بـه ایـنور و آنـور مـی بـردشان ایـن بـی ریـشگی حـسابی اسـباب دردسـرشان شـده...
مـردم هـر كـدام آرزويی دارنـد
يـكی مـال مـیخواهد، يـكی جـمال و ديـگری افـتخار
ولـی بـه نـظر مـن دوسـت خـوب از تـمام ايـن هـا بـهتر اسـت...
بـزرگترين درس زنـدگی ايـن اسـت كـه گـاهی احـمق هـا هـم درسـت مـی گـويند...
فـریب دادن مـردم آسـانتر از ایـنست کـه آنـها را مـتقاعد کـنی کـه فـریب داده شـده انـد...
افـسوس كـه جـوان نـمی دانـد و پـیر نـمی تواند...
يـك عـمر اشـتباه كـردن، نـه تـنها افـتخارآمـيز اسـت بـلكه بـسيار سـودمندتـر از يـك عـمر بـيهوده نـشستن اسـت...
از زلـزله و عـشق خـبر کـس نـدهد،
آن لـحظه خـبر شـوی کـه ویـران شـده ای ...
زنـدگی خـوب آن زنـدگی اسـت کـه از عـشق سـرچـشمه گـرفـته و بـا دانـش رهـبری شـود...
اشـتباه بـیاندیشید لـطفاً،
امـا خـودتان بـیاندیشیـد...
افـراد سـاكت، پـر سـر و صـداتـرين افـكار را دارنـد...
گـیریـم تـا آخـر عـمـر تـنـها بـمـانی و شـریکی بـرای زنـدگیت پـیـدا نکنـی
تـحمـل ایـن مـوضـوع، بـسیـار آسـان تـر از آنسـت کـه شـب و روز بـا کســی
سـر و کـار داشتـه بـاشی، کـه حتـی یکـی از هـزاران حـرف تـو را نمی فهـمد...
گاهی سخت می شود …
دوستش داری و نمی داند
دوستش داری و نمی خواهد
دوستش داری و نمی آید
دوستش داری و سهم تو از بودنش
فقط تصویری است رویایی در سرزمین خیالت
دوستش داری و سهم تو
از این همه ، تنهایی است ....
اگر کارگردان بودم
صدای نفس هایت
موسیقی متن تمام فیلم هایم بود
خیلی از تو و خاطراتت دلگیرم. نمیدونم به یاد داری روزی رو که رفتی؟ من به خوبی یادم هست که با لبخند زیبایی پا رو تموم احساسات و خاطراتمون گذاشتی و رفتی.تو گفتی برمیگردی قبل یه ماه ولی یک ماه و ششصد روزه رفتی. رفنی تا ما بودنمان به من و توی قبلی تبدیل شود.کاش با رفتنت این خاطرات را هم می بردی.من این خاطرات را بدون تو نمی خواهم
امشب چقدر غریبم میان گچبریهای سقف و گلهای قالی.کسی هست که بالشی زیر سرم بگذارد و برایم لالایی بخواند؟خستگیهایم را می خواهم بخوابانم و خود نیز به خواب فرو روم اما نمی دانم کجای قصه بیدار شوم که تکرار شبها به روز ختم شود.چقدر بهانه دلم می خواهد تا نگاهت کنم.اگر روز را هم بخوابم قول می دهی به خوابم بیایی
حتی دریغ از یک سوزن از جانب تو....تا فرو کنی و بترکد بغضی که سالهاست مرا می خورد
رهام نکن عزیز.من که راضی ام به این قفس
توی رکاب عشق توٰ بذار باشم همین و بس
اگه اجازه شو بدی رسوای این زمونه میشم
اگه فقط لب ترکنی خودم برات دیوونه میشم
مصیبته تو خلوتم نمیدونی چه بی قرارم
بپوش قشنگه بت میاد پیرهنی رو که دوس دارم
فک می کنم کسی شدم وقتی که میگی با منی
تو عرشم اون موقعی که چشماتو سایه میزنی
غصه نخور تموم میشه اینا همه ش یه خاطره س
دست توئه رو دستمو و بین ما یه پنجره س
خالیه دستامون حتی اگه از عشق هم پریم
حتی تو فصل نقطه چین از همدیگه نمی بریم
تعداد صفحات : 2